در سکوت تنهایی خود به یادتت می افتم
و سرپای وجودم از عشقت لبریز میشود
به امیدی روزی که بیایی و غروب دلتنگی ها
را به سپیده با تو بودن برسانی و دفتر سرنوشت
مرا با سرانگشت معجزه گرت ورق بزنی
وقتی به تو فکر میکنم
در خلوت تنهاییم دیگر تنها نیستم
آنفدر با نیامدنهایت غرورم را شکستی
که آخر نمیدانم با آمدنت کدامین تکه های دلم شاد میشوند